نقد گونه اي است به مقاله ي يك استاد تاريخ دانشكده ي تبريز

صـرّاف گوهـر نشنـاس

عبدالحسين ناهيدي آذر

ترا تيشه دادند كه هيزم شكن             نگفتند كه ديوار مسجد بكن

« سعدي »

اخيرا در روزنامه اطلاعات چاپ تهران به تاريخ 12-13و16ديماه 1391 در دو مقاله از دو استاد تاريخ دربارۀ نقش آذربايجانيان در تاريخ به چاپ رسيده است. يكي به قلم دكتر باستاني پاريزي، ديگري نوشتۀ يك استاد تبريزي، در يك صفحه، كنار هم!!! مقالۀ استاد باستاني پاريزي دربارۀ شاه عباس اول يعني همان شاه ترك زباني كه بنادر و جزاير خليج فارس را پس از يك قرن و اندي از استيلاي پرتقالي ها نجات داد. به همين جهت بندر گمبرون به نام بندر عباس نامگذاري گرديد و هنوز كه هنوز است به همان نام ناميده مي شود.                     

اين مقاله گواهي مي دهد كه آذربايجانيان در حفظ و حراست از مرزها تماميّت ارضي ايران و آرامش و امنيت اين كشور چه فداكاري هاي بزرگي انجام داده اند.در اين مقاله آمده است كه شاه عباس روزي از روزها چنانكه عادت او بوده، با لباس مبدّل، بصورت ناشناس براي بازديد از كرمان، همراه چند نفر سواره، از اصفهان به يزد و از آنجا به كرمان مي رود. « در روز ورود شاه اتفاقا گنجعلي خان حكم ران كرمان در آنجا نبوده و پي كاري به شهر ديگري رفته بوده است. شاه سه شبانه روز در يكي از كاروانسراهاي كرمان بسر مي برد و از هر طبقه دربارۀ رفتار و كردار گنجعلي خان تحقيقات مي كند و سرانجام به وي ثابت مي شود كه حاكم كرمان مردي بسيار عادل و مهربان و درستكار است. بعد از آن شاه از كرمان بيرون مي آيد ولي ناگاه برف و باران شروع بباريدن مي كند. ناچار در محلّي بنام « باقين » كه نخستين منزل در راه كرمان به اصفهان بوده است، توقف مي كند و در آنجا از شيخ حسن نامي خواهش مي كند كه يك شب او را در خانۀ خود مهمان كند. شيخ خواهش او را به مهرباني مي پذيرد دو وقت شام برايش خروس پلوئي فراهم مي آورد و اسبش را در طويله جاي مي دهد. بامداد فردا شاه هنگام حركت به شيخ حسن مي گويد: چيزي نوشته، زير فرش نهاده ام، آنرا به صاحب اش برسانيد. شيخ حسن نامه را كه خطاب به گنجعلي خان حاكم كرمان بوده مي رساند. خان به محض رؤيت دستخطّ شاه آنرا چندين بار مي بوسد و برسر مي گذارد و بي درنگ با چندين سواره به طرف اصفهان مي تازد. در راه چون به شاه مي رسند، وي را خفته در سايۀ اسب خود مشاهده مي كند. شاه از شيهۀ اسبان از خواب بيدار مي شود. خان از اسب فرود مي آيد. مراسم احترام را به جاي مي آورد و خواهش مي كند شاه بازگردد و او را در ميان كرمانيان سرافكنده نسازد. شاه مي گويد: كرمان را ديدم. تو به كار خود ادامه بده. به زرتشتيان محبت كن و مخارجي را كه براي پذيرائي من در نظر گرفته بودي، بياور همين جا يك كاروانسراي بزرگ بساز كه مسافر مجبور نباشد مثل من در سايۀ اسبش استراحت كند. آمدن من به كرمان لزومي ندارد. كرمان شاه همين جاست. اين آبادي هم اكنون نيز پابرجاست و مردم محل كرمونشو مي گويند.»1 لكن استاد تبريزي در نوشتۀ خود زير عنوان « دوستدار دين و دانش » پس از پنجاه سال تحصيل و تدريس علم تاريخ، نقش ستارخان را در جنبش مشروطه يعني سرآمد عياران و سنبل مشروطه طلبان آذربايجان را زير سئوال برده تهمت ناجوانمردانه اي از نوع همان افتراهاي نخ نماي استعمارگران روس و انگليس و سرسپردگان داخلي آنها از جمله عين الدوله و مخبرالسلطنه را مطرح كرده اند. مقالۀ ايشان كه در حقيقت يادداشت هاي وي از ملاقات با استاد جعفر سلطان القرائي در چهل سال پيش است چرا امروز اين نوشته را به چاپ سپرده است معلوم نيست؟!شايد عده اي از خوانندگان فرهيخته، مرحوم سلطان القرائي مراد و مرشد آقاي دكتر تبريزي را نشناخته باشند. بنابر اين خلاصه اي از بيوگرافي ايشان را از كتاب « نام آوران آذربايجان در سدۀ 14» مي آوريم. به  نظر مؤلف محترم اين كتاب ، حاجي آقا سلطان القرائي « نسخه شناسي ماهر، خط شناس، هنرمند بزرگ!! و در اخبار و سير و رجال و انساب از مشاهير و بزرگان فن بود. اطلاعات عميق و عجيبي در ادب  و هنر آذربايجان، به ويژه در تصوف و عرفان آن داشت.»2 تصحيح و تحشيۀ كتاب « روضات الجنان و جنات الجنان » حافظ حسين كربلايي اوّلين و آخرين كار اوست. بالاخره ايشان هنگامي كه آذربايجانيان عليه نظام ستم شاهي قيام كرده بودند مردمش را تنها مي گذارد و به تهران فرار مي كند و يا به قول آقاي طباطبايي مجد وي در « غائلۀ آذربايجان » و ظهور فرقۀ دموكرات به تهران هجرت مي كند3!! سپس آقاي طباطبايي مجد مي نويسند: « افسوس كه چنين مرد ذوفنوني [استاد سلطان القرايي] معلومات سرشار خود را به روي كاغذ نياورد ... او رودخانه بود، امّا دريغ كه جاري نشد.»4 اي كاش آقاي طباطبايي مي نوشتند كه چرا ايشان « معلومات سرشار » خود را به روي كاغذ نياوردند و اين رودخانه چرا جاري نشده و دشت و دمن را، باغ و بوستان را بالاخره تشنه لبان را سيراب نكرده است؟ يك ضرب المثل قديمي مي گويد: آب جوئي خوش بود گر به دريا رسد. والّا جوئي كه در گردابي گرفتار آيد و از جريان باز ماند به قول شاعر  «ژرفنايش گور ماهي ها شود/ آنچه اندر وهم نايد آن شود». ديگر اين كه گفته اند و راست هم گفته اند: « انديشۀ تو گر چه بود درّ خوشاب/ تابان نشود گر چه نيايد به كتاب»                     

به هر حال در ميان همۀ درشتگويي ها و بزرگ نمايي هاي استاد تاريخ تبريزي نتوانستم جمله اي بيابم كه ايشان ممدوح خود را كه اغلب « آقا» خطاب كرده اند، مورخ و محقق تاريخ بنامند و بدانند. بنابراين جملۀ توهين آميزي را كه « آقا » در مورد ستارخان به كار برده اند چرا استاد تاريخ و محققان و مورخان همراه ايشان كه به دستبوس «آقا» رفته بوده اند، با سكوت شان سخن واهي و بي بنياد وي را تأييد كرده اند و لب به اعتراض و ارشاد نگشوده اند؟!استاد تاريخ تبريزي لطفا اين سخن را از من بپذيريد كه تعريف زياد بدتر از دشنام است. به املا و انشاي نانوشته نمرۀ بيست نمي دهند. بوي چاپلوسي و تملّق از نوشته هاي شما در مورد مرشدتان، كاملا عيان است. باور نداريد از دانشجوهايتان و خوانندگان مقاله ات بپرسيد. استاد اجازه دهيد اين سئوال را از شما بپرسم آيا شما و « آقا » اي كه داراي « اطلاعات عميق و معلومات سرشار » بوده اند كتب: بلواي تبريز محمد باقر ويجويه، قيام آذربايجان در انقلاب مشروطه ايران، مهندس كريم طاهرزادۀ بهزاد، قيام آذربايجان و ستارخان اسماعيل اميرخيزي(مشير و مشاور ستارخان)، روزنامۀ نالۀ ملت، تاريخ مشروطه و تاريخ هجده سالۀ آذربايجان كسروي را مطالعه نكرده ايد؟از همه مهمتر آيا نوشته هاي مخبرالسلطنه، دشمن قسم خوردۀ ستارخان و قاتل خياباني، از جمله كتاب « خاطرات و خطرات » ايشان را ورق نزده ايد؟ در كجاي نوشته هاي وي ناسزاي فحش گونۀ شما و يا « آقا» ي شما به ستار خان نوشته شده است؟ مردم آذربايجان، اين توهين و بي احترامي شما را به قهرمانان نامدارشان از ياد نخواهند برد. نوشتۀ استاد پاريزي كجا و بي احترامي استاد تاريخ تبريزي به عيّار نامدار آذربايجاني كجا؟ خوب گفته اند كه « كرم درخت از خود درخت است. » توهين و فترا به يك قهرمان بزرگ مشروطيت شايستۀ زبان يك استاد تاريخ و يك مرد ذوفنوني تبريزي نيست. استاد به ملّت و مردم و همشهريان خود بي احترامي نكنيد. عنوان خان و سردار و سالار را به ستار دشتگير و باقر بنّا چه كسي داده است؟ استاد چه كساني، سيد محمد شبستري ژورناليست را لقب « ابوالضياء» و حاجي مهدي كوزه كناني، تاجر چاي را عنوان « ابوالمله» داده است و ميرزا ابوالقاسم روحاني 28 ساله رئيس دادگاه استيناف عصر مشروطيّت تبريز را چه كسي « ضياءالعلما » و ... ناميده است؟استاد محترم تبريزي تأسف اين كه شما و «آقا»ي ذوفنون شما «كه اطلاعات عميق و عجيبي در ادب و هنر آذربايجان داشته»!!ستارخان را نشناخته ايد. ولي تاريخ اين مرد را خوب مي شناسد. ستار يازده ماه شب و روز پاي پياده از سنگري به سنگر ديگر دويده تا از مردم بي پناه و گرسنه اي كه به جرم آزاديخواهي «در هر دقيقه دهها هزار گلوله ي توپ و تفنگ بر سرشان مي باريد، دفاع كند. نام و نشان اين مرد را از كساني بجوييد كه در راه سفر اجباري و بي بازگشتش به تهران ساعت ها در شهرها و روستاهاي سر راه براي ديدار وي صف بستند تا از جانفشاني هايش صميمانه قدرداني كنند. تاريخ گواهي مي دهد كه جوانان آن روز تهران تا قزوين به پيشواز اين مرد شتافتند و پير زنان و پير مردان تهراني هنگام ورودش به تهران به پايش گل ريختند و كودكان و نوجوانان در خيابان هاي مسير حركتش صف كشيدند و فرياد زنده باد ستارخان و باقرخان آنها گوش فلك را رنجه كرد. خلاصه استقبالي كه از سردار و سالار در تهران به عمل آمد تا آن زمان از هيچ كس به عمل نيامده بود و چنان شور و شادي در تهران ديده نشده بود.5 آري ستار را تاريخ ما خوب مي شناسد. او « سردار بالاستحقاق ملت است » و بازوي توانمند اهالي غيرتمند تبريز و نگهبان ملّت مظلوم است. اين مرد دشتگير از تبار فرودستاني چون مشهدي غفّار كفشدوز، مشهدي جعفر دلّاك(سلماني)، مشهدي عباسقلي قندفروش، تقي اوف نانوا، محمد آقاخان نجّار، حاجي صمد خياط، مير كريم بزّاز و ... كه جملگي در عصر مشروطه خواهي، بجرم آزاديخواهي مانند ثقه الاسلام شهيد، حلّاج وار بر سر دار رفتند. اين مطلب درست است كه ستارخان كه از طرف مردم ايران ملقب به «سردار ملي» شده بود، سواد خواندن و نوشتن نداشت. يعني به مكتب نرفته بود، درس نخوانده بود. عدّه اي مغرضانه دانسته و ندانسته وي را بخاطر نداشتن سواد تخطئه مي كنند و قلم بطلان به تمام خدمات ارزندۀ وي و يارانش مي كشند. ولي آنان نمي دانند كه يكي از ويژگي هاي تاريخ سرزمين ما اين است، زماني كه ظلم و ستم در جامعه به اوج خود برسد و مردم ستمكش ملجأ و پناهگاهي نداشته باشند، در اين حال جوانمردي از ميان همان مردم فرودست و رنج ديده پا به عرصۀ وجود مي گذارد و خشم ملّت كهن و غيور خود را عليه ستمگران فرياد مي زند. ستار از تبار رادمرداني هم چون بابك، كوراوغلو، قاچاق نبي و ... است كه سال ها به علل شوربختي خود و مردم زجر كشيده اش فكر كرده و از تجارب غني قرن ها مبارزه مردم قهرمان سرزمين خود، ساده و بي واسطه درس آموخته است و همه چيز خود را صادقانه در راه سعادت ملت خود فدا كرده است. جواهر لعل نهرو مي نويسد:« معمولا در مواقع عادي مردم – چه مردان و چه زنان- شجاع و قهرمان نيستند. آنان بيشتر در فكر نان و پنير روزانه شان، در فكر بچّه هايشان، در فكر گرفتاري هاي خانوادگي شان و از اين قبيل چيزها هستند. اما يك وقت هم زماني فرا مي رسد كه تمامي مردم از اعتقاد به يك منظور و هدف بزرگ لبريز مي شوند. در آن وقت حتي مردان و زنان عادي هم ( مانند ستار دشتگيرها و باقر بناها ) به قهرمانان نامدار مبدّل مي گردند.»6  بنابرين براي قهرمان شدن نيازي نيست كه آدم روشنفكر و تحصيل كرده و چند زبان داني هم چون وثوق الدوله و مخبر السلطنه- سرسپردۀ لندن و پترزبورگ- باشد و به مقتضاي ابن الوقتي زود زود رنگ عوض كند و در ظاهر خود را خادم ملك و ملّت جا زند و در نهان سر در پيش بارگاه استعمارگران و ديكتاتورها خم كند. ثانيا اگر بي سوادي عيب و عار است چرا اين عيب را به رضا شاه، سرسلسلۀ پهلوي نمي گيرند؟ وي و فرزندش چندين دهه به ياري انگلستان به تخت سلطنت ايران تكيه زدند. قانون اساسي مشروطيت ايران را كه حاصل جانبازي هاي مردم ايران، به ويژه آذربايجان بود، لجن مال كردند. قلم قلم بدستان را شكستند. زبان مان را بريدند. آزاديخواهان را به مسلخ بردند. مغزهاي بزرگ و نوابغ مان كشتند و تعداد ديگري از جمله ممدوح استاد تاريخ تبريزي مثل مرحوم سلطان القرايي را مجبور به فرار از زادگاه خود كردند. سخن آخر اينكه، استاد تاريخ تبريزي خاطر جمع باشيد ستارخان كسي نيست با توهين و افتراهاي آنچناني، نام نامي اش لكّه دار شود. شرح قهرماني هاي وي، تلاش و كوشش صادقانۀ او در راه مردم فرودست از دروازۀ قرون آويخته شده و تا زماني كه در روي كرۀ خاكي يك آذربايجاني و يا يك ايراني آزاديخواه زنده باشد نام و ياد ستارخان نيز همچون مجد و صلابت سهند و ساوالان زنده و جاويد خواهد ماند.                                                                     

برو اين دام بر مرغ دگر نه                    كه عنقا را بلند است آشيانه

                  

منابع :

1-  زندگاني شاه عباس اول، مجلد دوم، نصراله فلسفي، ص 379

2و 3 و 4   نام آوران آذربايجان در سده ي 14، غلامرضا طباطبايي مجد، صص 2-381

5 - جنبش آزاديستان شيخ محمد خياباني ، عبدالحسين ناهيدي آذر ، ص 123

6- نگاهي به تاريخ جهان، ترجمه محمود تفضّلي، جلد 1، ص 16